در این آخرین شب اعدام، فرشته ای توانا، از آسمان ماموریت یافته بود تا برای نجات نازل شود. دروازه های قوی که که قدیس خدا را محبوس کرده بود بدون کمک دستان بشری گشوده شد؛ فرشتۀ خداوندِ قادرِ متعال وارد شد و دروازه ها بدون صدا پشت سر او بسته شد. او وارد سلول شد، از صخره محکم گذشت و در آنجا پطرس بود که با متبارکی و آرامش معصومانه و در اعتماد کامل به خدا خوابیده بود، در حالی که دو محافظ تنومند در دو طرف او زنجیر شده بودند. نوری که توسط فرشته، زندان را منور ساخته بود، رسول خفته را از خواب بیدار نکرد. خوابِ راحتِ او نیروبخش و احیا کننده بود و از آسودگی خیال و وجدان خوب ناشی می شد. DR 265.2
پطرس بیدار نشد تا این که ضربت دست فرشته را حس کرد و صدایی را شنید که می گفت، « زود برخیز ». او جلوی خود را دید که با پرتو آفتاب و نور آسمان روشن شده بود و فرشته ای با شکوهِ عظیم در مقابل او ایستاده بود. او بطور خودکار از صدای فرشته اطاعت کرد؛ و برای بلند شدن ،دستان خود را بلند کرد و متوجه شد که زنجیرها از دستان او شکسته شده است. صدای فرشته دوباره شنیده شد: « کمر خود را ببند و کفشهایت را بپوش .» DR 265.3
پطرس دوباره بطور ناخودآگاه اطاعت کرد و حیران بر ملاقات کننده آسمانی خود چشم دوخته بود و فکر می کرد که خواب یا رویا می بیند. سربازان مسلح، منفعل و غیر فعال بودند، گوئی که از سنگ مرمر تراشیده شده اند، و دوباره فرشته دستور داد، « ردایت را به خودت بپیچ و به دنبال من بیا ». بلافاصله موجود آسمانی به طرف در حرکت کرد و پطرس که معمولاً حرّاف بود او را دنبال کرد، که از حیرت لال شده بود. آنان از روی محافظان بی حرکت گشتند و به دربی که با قفل و یراق محکم شده بود رسیدند که چرخید و گشوده شد و بلافاصله دوباره بسته شد؛ در حالی که محافظان در داخل و خارج درب بدون حرکت در پُست هایشان ایستاده بودند. DR 266.1
دروازه دوم که همچنین از داخل و خارج نگهبانی می شد مانند اولی گشوده شد. آنان بدون این که از لولاها یا یراق های آهنی صدایی ایجاد کنند، گذشتند و در بدون صدا دوباره بسته شد. آنان به همین شیوه از دروازه سوم گذشتند و سرانجام خود را در خیابان یافتند. هیچ سخنی گفته نشد؛ صدای قدم شنیده نشد، و فرشته را که با نور خیره کنندۀ درخشان احاطه شده بود و پطرس، رها کننده خویش را دنبال نمود و مدهوش بود و خیال می کرد که خواب می بیند. خیابانی را پس از خیابان دیگر گذشت و بعد ماموریت فرشته کامل شد و ناگهان ناپدید گشت. DR 266.2
هنگامی که نور آسمانی محو شد، پطرس خود را در ژرف تاریکی یافت؛ ولی زمانی که با آن خو گرفت، تاریکی به تدریج کم شد و خود را، با خنکی هوای شب که بر پیشانی اش احساس می کرد در خیابانی ساکت تنها یافت. او اینک متوجه شد که خواب و رویا ندیده بود. او آزاد شده بود و در بخشی از شهر بود که با آن آشنا بود؛ او آن محل را تشخیص داد چرا که بطور مکرر از آن گذشته بود و انتظار داشت تا برای آخرین بار فردا از آن عبور کند، هنگامی که در مسیر صحنۀ قتلگاه خود بود که انتظار آن را داشت. او سعی نمود تا وقایع آخرین لحظات گذشته را بیاد بیاورد. او بخاطر آورد که خوابش برده بود، و بین دو سرباز بسته شده بود، و کفش ها و ردای او در آورده شده بود. او خودش را بررسی کرد و یافت که با لباس کامل است و کمر بند دارد. مچ دستان او بخاطر حلقه های آهنی متورم شده بود و حال از غل و زنجیر آزاد است و متوجه شد که رهایی او توهّم نیست بلکه واقعیتی متبارک است. در روزِ پیش رو او هدایت می شد تا بمیرد، ولی بنگر، فرشته ای او را از زندان و از مرگ رها ساخته بود. « پطرس به خود آمد و گفت: حالا دیگر یقین دارم، که خداوند فرشته خود را فرستاده است که مرا از دست هیرودیس و از آنچه یهودیان انتظار آن را داشتند برهاند .” DR 266.3