یعقوب در غیاب لابان خانواده و هر آنچه داشت را جمع آوری و لابان را ترک گفت. پس از اینکه سه روز به سفر خود ادامه می داد، لابان متوجه شد که یعقوب او را ترک گفته و بسیار خشمگین شد. و به دنبال او رفت و مصمم بود که او را وادار به بازگشت کند. ولی خداوند بر یعقوب رحم نمود و هنگامی که لابان به نزدیکی آنها رسیده بود به او رویایی داد تا از خوب و بد یعقوب چیزی نگوید. و اینکه او را مجبور به بازگشت نکند یا با چاپلوسی به او انگیزه بازگشت ندهد. DR 78.4
وقتی که لابان و یعقوب یکدیگر را دیدند، لابان از او پرسید که چرا بی خبر دختران او را به عنوان اسیر با شمشیر ربوده است. لابان به او گفت، « در قوت دست من است که به شما اذیت رسانم. لیکن خدای پدر شما دیشب به من خطاب کرده، گفت: با حذر باش که به یعقوب نیک یا بد نگویی ». آنگاه یعقوب شیوه لئامت آمیزی را که او در قبال وی در پیش گرفته بود را بازگو کرد، مبنی بر این که او فقط نفع خویش را طالب بوده است. او از لابان درخواست کرد تا شیوه ای درست در قبال او در پیش بگیرد در حالی که با اوست و گفت، « هرگز گوسفندی را که حیوان وحشی آن را کشته بود پیش تو نیاوردم تا به تو نشان دهم که تقصیر من نبوده، بلکه خودم عوض آن را میدادم. تو آنهایی را که در شب و یا روز دزدیده میشدند، از من مطالبه میکردی. بارها از گرمای روز و سرمای شب نزدیک بود از بین بروم و نمیتوانستم بخوابم .» DR 79.1
یعقوب گفت، « همینطور بیست سال تو را خدمت کردم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گلّهات، با وجود این تو ده مرتبه اجرت مرا تغییر دادی. هرگاه خدای پدرانم، خدای ابراهیم و اسحاق با من نمیبود تو دست خالی مرا بیرون میکردی. ولی خدا زحمات مرا دیده است که چطور کار میکردم و دیشب تو را سرزنش کرده است .” DR 79.2
آنگاه لابان به یعقوب اطمینان داد که به دخترانش و فرزندانشان علاقه دارد و نمی تواند به آنان لطمه ای برساند. او پیشنهاد کرد که بین آنان عهدی بسته شود. و لابان گفت، « حاضرم با تو پیمان ببندم. پس بیا تا یک ستون سنگی درست کنیم تا نشانه پیمان ما باشد. پس یعقوب یک سنگ برداشت و آن را به عنوان یادبود در آنجا برپا کرد. او به یاران خود دستور داد تا چند تخته سنگ بیاورند و روی هم بگذارند. سپس، آنها در کنار آن پشته سنگها با هم غذا خوردند .” DR 79.3
و لابان گفت، «وقتی ما از یکدیگر جدا میشویم خدا بین ما نظارت کند. پس آنجا را مصفه نامیدند. لابان به سخنان خود ادامه داد و گفت: اگر دخترهای مرا اذیتّ کنی و یا به غیراز آنها زن دیگری بگیری، هرچند که من ندانم، ولی بدان که خدا بین ما ناظر است .” DR 79.4
یعقوب در برابر خدا صادقانه پیمان بست که همسران دیگری برنگزیند. « و لابان به یعقوب گفت، این ستونی که بین تو و خودم درست کردم و این تپّهسنگهایی که به عنوان شاهد درست کردیم. هردوی آنها شهادت خواهند داد. من هرگز از این ستون رد نخواهم شد تا به تو حمله کنم و تو هم هرگز از این ستون و یا تپّه سنگها برای حمله به من عبور نخواهی کرد. خدای ابراهیم و خدای ناحور بین ما داوری خواهد کرد. سپس یعقوب به نام خدایی که پدرش اسحاق او را پرستش میکرد قسم یاد کرد که این پیمان را حفظ خواهد کرد .» DR 79.5
وقتی که یعقوب به راه خود رفت، فرشتگان خدا او را ملاقات کردند. و وقتی که او آنان را دید گفت، « این لشکر خداست ». او فرشتگان خدا را در رویا دید، که در اطراف او خیمه زده اند. یعقوب پیامی خاشعانه و آشتی جویانه برای برادرش عیسو فرستاد. « پس قاصدان نزد یعقوب برگشته، گفتند: نزد برادرت، عیسو رسیدیم و اینک با چهارصد نفر به استقبال تو میآید. آنگاه یعقوب به نهایت ترسان و متحیر شده، کسانی را که با وی بودند با گوسفندان و گاوان و شتران به دو دسته تقسیم نمود. و گفت: هر گاه عیسو به دستۀ اول برسد و آنها را بزند، همانا دستۀ دیگر رهایی یابد. DR 80.1
« و یعقوب گفت: «ای خدای پدرم، ابراهیم و خدای پدرم، اسحاق، ای یهوه که به من گفتی به زمین و به مُولَد خویش برگرد و با تو احسان خواهم کرد. کمتر هستم از جمیع لطفها و از همۀ وفایی که با بندۀ خود کردهای زیرا که با چوبدست خود از این اردن عبور کردم و الان )مالک( دو گروه شدهام. اکنون مرا از دست برادرم، از دست عیسو رهایی ده زیرا که من از او میترسم، مبادا بیاید و مرا بزند، یعنی مادر و فرزندان را. و تو گفتی هرآینه با تو احسان کنم و ذریت تو را مانند ریگ دریا سازم که از کثرت، آن را نتوان شمرد .” DR 80.2